كتاب قصه
مصاحبه پرويز بابائی با ر. اعتمادی، نويسنده معاصر و سردبير مجله «جوانان»
چرا آدمهای قصه شما همه ياغی هستند؟
آدمهای قصه من هميشه از ميان جوانها انتخاب شدهاند و لاجرم جوانها را چون طوفانی در برگرفته من خود يكی از چهرههای عصيانگر بودهام. من هميشه با كهنه، جنگيدهام و در اين راه باشديدترين پاسخها و عكسالعملها هم مواجه شدهام اما هرگز نويسندهام زيرا معتقدم و اين اعتقاد من بريك اصل اصيل جامعهشناسی است كه هميشه نوجايگزين كهنه ميشود.
تصويری كه از جوانان در كتاب تويست داغم كن به خواننده دادهايد تصويری از زندگی است؟
بله اين خود زندگی است. در آن روزها كه اين كتاب منتشر شدهای تصور ميكردند اين كتاب بقول منقد مجله مشهور ادبی راهنمای كتاب در آداب رقص تويست است ولی بعدها معلوم شد اين كتاب اولين صحنه داستان زندگی نسل امروز است و امروز كه بسياری منتقدين و نويسندگان درباره اين كتاب نوشتهاند و دهها هزار نسخه آن متاسفانه بدون اجازه من منتشر شده برای عدهای كه حاضر نيستند هيچوقت واقعيت را بپذيرند معلوم گرديده است كه نسل جوان ايران از چه عوامل رنج برده در آن كتاب آدمهای قصه. آدمهای جوان قصه از محيطی كه در آن زندگی ميكنند، از دوروئیها، تزويرها و سالوسها در حياط مشجر مدرسه كه با پيچكهای سبز و زمردين محصور شده بود دخترها، چون دستههای شاد و آزاد پرندگان چهچهه ميزدند، لبانشان كه با حاشيهای از پرزهای طلائی آذين شده بود بهم ميسائيدند چشمان سياهشان كه كنجكاو، براق و شيطان بود ميدرخشيد گونههايشان از هيجان ديدار دوستان بعد از تعطيلات تابستانی، سرخی ميزد و فريادهای شوقآميزی كه از سينه میكشيدند شنونده را بیاختيار بيادشور و هيجان ميدانهای مسابقه ميانداخت. در آن لحظات كه خورشيد، گرد طلائی خود را بر شهر تهران بيدريغ نثار ميكرد، اين دخترها دهان خوش تركيب و ن رم خود را بتعريف خاطرات شيرين تابستانی باز كرده بودند.
چقدر حرف داشتند، چه رازها كه در سينه نازكشان انباشته بودند خدا ميداند!
سينهشان كه از غرور هوسانگيز بلوغ بر آمده بود زير بار خاطرات گرم و داغ سه ماه تابستان ناله ميزد، پيكر سبيدشان از هيجان ميلرزيد و هر يك از اين پرندگان رنگين بال، سعی ميكرد زودتر، زودتر از آنچه ممكنست شرح اين خاطرات كه مملو از خيالها و اوهام دلفريب وروياهای تند عشقی است برای دوستان بازگو و باردل را سبك كند.
بوی عطر ملايمی كه نرم و سبك روی مشام مينشست و اغلب اهدائی عشاق دلخستهشان بود همراه با بوی آهار لباسهای تازه كه در رنگهای تند و شاد چشم را برقص ميآورد فضای مدرسه را آكنده بود و سمفونی دلپذير كلماتشان اين فضا را رويائی جلوه ميداد.
در نخستين روز مدرسه و دربرخورد با يكديگر تغييرات جسمانی خود را با شرم دخترانهشان پنهان ميكردند اما با تحسين بسيار آثار بلوغ را در اندام دوستانشان برميشمردند.
اغلب دخترها بلندتر و بيشترشان گوشتآلود شده بودند و از اين جهت شكايت داشتند.
ــ عزيزم حالا ديگر آقايان لاغرها رابيشتر ميپسندند.
وقتی آنها كه در مدرسه بشيطنت شهرتی بهمزده بودند بیپرده ازپسرها و رفتار شرم آورشان سخن ميگفتند خنده پرسروصدای دختران تا پشت ديوار مدرسه گوشها را قلقلك ميداد.
هياهوی دخترها، فريادهائی كه با ديدن دوستان خود از دل ميكشيدند خانم دبيرجوان و خوشكل ادبيات را از داخل عمارت بصحن مدرسه كشانيد.
ــ آهای دم بريدهها از حالا شيطانی!
دخترها برای يك لحظه از جمله گلهآميز خانم دبيرجا خوردند، خاموش شدند و دوباره صدايشان اوج گرفت و حضور خانم دبير را از ياد بردند.
هوا گرم و شفاف بود و در سينه آسمان، كبوتران كه سراسر تابستان را هرزگی و مفتخوری كرده بودند با بیقيدی مخصوص چرخ ميزدند و حسادت آدمهای خيال پرداز را كه هميشه چشمشان به آسمانهاست برمیانگيختند.
خانم دبير كه يك دختر بيست و چهار ساله بود وقتی ديد دخترها اعتنائی با خم شكوهآلودش نكردند خواست دوباره چيزی بگويد اما جوش و خروش بچهها، خندههايشان كه انعكاس خوشآيندی داشت، اطوارهای نپخته و دخترانهشان كه دل را برقص مياورد او را بعمق گذشتههايش كشانيد.