ر. اعتمادی هيچ اتهامی را نمیپذيرد
گرچه نام واقعی ر ـ اعتمادی را میدانم اما بگذاريد همانطور كه او میخواهد اين نام همچنان يك راز باقی بماند؛ خيالتان اما راحت كه او مرد است. اعتمادی را با سماجتی كه تنها در خبرنگارها میشود سراغ گرفت پيدا كردم. آنقدر پيله شدم و چسبيدم به انتشارات شادان كه خودش به ناشر گفت شمارهام را بدهيد و بگوييد ساعت پنج بعد از ظهر منتظر تماس او هستم. بعد از تماس تلفنی قرار ديدار حضوری گذاشت اما راضی به آوردن عكاس نشد. گفت بگذاريد بعد از آشنايی. در واحد شماره 400 و خردهای باز شد. مردی بلند بالا و خاكستری مو در آستانه به انتظار ايستاده بود.
سلام آقای اعتمادی! دست بلندش از شانه جدا شد و جلو آمد. تصورم از خانه و تركيبش از اساس غلط بود. خانهای ساده با تركيبی از اشيايی كه مدرنترين آنها يك گوشی تلفن پاسخگو بود. خانه سقف كرنامی داشت. داشت.
آقای اعتمادی خودتان میدانيد كه جدیهای ادبيات داستانی درباره شما چه عقيدهای دارند. وقتی میخواهند نويسندهای را كوچك كنند میگويند مثل ر ـ اعتمادی مینويسی. حرف اينها يك جور صحه گذاشتن روی اين كه شما سبك خاصی داريد هم هست. شما چه تعريفی برای نوشتن داريد و به نظرتان آيا احاله ادبيات به خواص و عوام كار درستی است؟
اين عقيده را تودهایها و چپها باب كردند. روسها به خصوص از دوره پطر كبير به روشهای گوناگون مترصد پا گذاشتن به ايران بودند. ايران براشان دروازهای به ممالك ديگر مثل هند و آبهای آرام بود. خزر عطششان را فرو نمینشاند و میخواستند از آب خليج فارس هم بنوشند. يك راه برای رسيدن به خليج فارس تفنگ بود و خونريزی و راه ديگر، سياست. بعد از اكتبر 1917 جور ديگری خواستند به مقصدشان برسند. آنها به جای كشتن سواری گرفتند و سياستهاشان را از طريق هموطنان ما پياده كردند. حزب توده كه آن زمان محمل خوبی برای تئوری روسها بود، اين گونه تبليغ میكرد كه اگر در قصه و داستان كارگر و آدمهای فرودست نقش محوری نداشته باشند و در طول داستان از كارگاهها و كارخانهها حرفی زده نشود، حاصل كار يك چيز ساده و سطحی و «عوامانه» خواهد بود. آنها از عشق و چيزهای نو ستالژيك نوشتن را دليلی بر به درد نخور بودن داستان میدانستند و نوشتههايی را كه برخلاف عقايدشان نوشته میشد، با هجمهای از تبليغات تك جانبه از پا میانداختند.
اين كه ر. اعتمادی به پاورقی نويس و داستانهايش به عامهپسند بودن شهره شد از همان آب میخورد؟
ادبيات بايد خواننده داشته باشد. مگر تقصير من بود كه مثلاً نامزد يا دختر اين نويسندهها كه در محافل خودشان اسم و رسم به هم زده بودند كتابهای ر ـ اعتمادی را میخواندند؟ تقصير من چه بوده و هست كه به رغم تبليغات منفی آنها باز هم كتابهای ر ـ اعتمادی گرگر فروش میرود و همه جور كسی جوان يا پير آنها را میخواند!
خودتان چه آقای اعتمادی؟ آيا از ديگران میخوانيد؟ از همينها كه در گفت و گوی ما با نام نويسندگان خاص پسند و جدی ازشان ياد میشود! نظرتان درباره كار آنها چيست؟
آنها هم نويسندهاند. كارهای خوبی هم دارند. مثلاً من كليدر دولت آبادی را خيلی میپسندم. چه معنی میدهد كه من درباره آنها بدبگويم. مگر كسی اين وسط جای كسی را تنگ كرده است! كار توليد میشود، مردم هم میخوانند. تعداد خوانندها را هم نه من تعيين میكنم و نه نويسندههای ديگر. كتاب و علاقه مردم تعيين كننده است نه حرف من و تبليغات آن ديگری.
مشخصات يادتان هست كه چه وقت عليه ر ـ اعتمادی جبهه گرفتند؟
اولين داستان بلند من در سال 1342 با نام «تويست داغم كن» منتشر شد. هنوز هم گروهی چون اين كتاب را نخواندهاند برای كوبيدن من از عنوان آن استفاده میكنند: «ر ـ اعتمادی نويسنده تويست داغم كن» اما اين كتاب در حقيقت نخستين خروش نسل جوان بود كه در فضای ايران طنين افكند و به همين جهت با مخالفت جامعه سنتی رو به رو شد. جامعه سنتی ايران به جوانها حق حرف زدن نمیداد و گفت بزرگترها بايد درباره جوانها بنويسند و به آنها درس بدهند. من اولين نويسنده ايرانی بودم كه هم جوان بودم و هم فرياد زدم «ما میخواهيم حرف بزنيم». اين فرياد در «تويست داغم كن» برای گوش جامعه سنتی فوقالعاده سنگين بود. ظرف يك هفته 5 هزار نسخه از آن فروش رفت. تمام جوانها خريدند. به من میگفتند تو يعنی ما و ما يعنی تو. يعنی كه اين حرفها حرفهای ماست.
تيراژ كتابهای ديگران آن موقع چقدر بود؟
بالاترين تيراژ رمانهای ايرانی چه در گروه چپ و چه راست بيش از هزار نسخه در دو سال نبود. موفقيت اين كتاب سبب شد كه هم چپها و هم راستها در برابر من جبهه بگيرند و سعی كنند مهر ابتذال بركار من بزنند، اما برخلاف ميلشان «تويست» بلا انقطاع چاپ میشد. نوشتند ولی موفقيت اولين داستان بلند من سبب شد كه هميشه در برابر من جبهه بگيرند. من اين كار را با انتشار مجله جوانان هم دنبال كردم؛ اين كه جوان خودش حرف بزند...(مجله جوانان در سال 1345 توسط ر ـ اعتمادی برای موسسه اطلاعات پايه گذاری شد)...مجله «جوانان» برای نخستين بار در ايران فريادهای خود جوانها را منعكس میكرد. آئينه زندگی جوانها بود. كتاب نويسان جامعه بزرگسال ايران همان كاری را میكردند كه دانشگاه و دبيرستان میكرد و انجام میداد. من آمدم و مجلهای دادم كه خود جوانها حرفهاشان را بزنند. اين بار برای جامعه سنگين بود و من مدتها كشمكش داشتم. به علت موفقيت شگفتانگيز اين مجله و جوان شدن جامعه ايران، حسادتها و مخالفتها، چه آنها كه به موفقيت مطبوعاتی من حسادت میكردند و چه آنها كه از نظر فكری با عقايد من مخالف بودند و نحله فكری خاص خودشان را میپسنديدند، همه عليه جوانان موضع گرفتند اما مجله در سال 1355 به تيراژی دست يافت كه هنوز هيچ كس به اين قله موفقيت نرسيده است. ما در آن سال 400 هزار تيراژ داشتيم در حالی كه جمعيت ايران 32 ميليون بيشتر نبود. در حال حاضر كه ايران 70 و چند ميليونی است، نداريم مجلهای كه حتی به 200 هزار تا برسد. (از اين جا ضبط روشن شده است، گرچه كه جاهای ديگری هم به اجبار خاموش و روشن میشد، مثل برگرداندن نوار و عوض كردن باطری و ساير دلايل ريز و درشت ديگر)
پس از خدمت به چه كاری مشغول شديد؟
دنبال شغل میگشتم كه مواجه شدم با آگهی موسسه اطلاعات. برای نخستين بار در ايران برای خبرنگاری كلاس میگذاشتند. به تشويق دوستانم كه میدانستند من خوب انشا مینويسم در امتحان ورودی شركت كردم.
كاشف استعداد من در كدام سرويس روزنامه مشغول شديد؟
دو سال خبرنگار سرويس اخبار شهرستانهای روزنامه بودم و بعد به عنوان خبرنگار مخصوص (ويژه) در مجله اطلاعات هفتگی شروع به كار كردم. در آنجا شانس بزرگم اين بود كه دو سردبير بسيار خوب داشتم. يكی «انور خامهای» كه متوجه استعدادم شد و ديگری «منوچهر سعيد وزيری» كه كاشف استعداد من بود. اين را هم بگويم من در روزنامه اطلاعات به عنوان دبير سرويسهای فرهنگی ورزشی و هنری چند سال كار كردم تا انتشار مجله جوانان به معاونت سردبيری هم رسيدم.
نوشتههايتان را از همين وقت پاورقی كرديد؟
در دوره سردبيری مجله جوانان كه از سال 45 شروع شد من رمانهايم را ابتدا پاورقی چاپ میكردم و بعد كتاب میشد. البته اولين داستان كوتاهم به نام «گور پريا» را به سردبيرم آقای سعيدوزيری دادم. در كمال ناباوری اطلاع پيدا كردم كه برای چاپ در وسط اطلاعات هفتگی به چاپخانه رفته است. سرنوشت من در رماننويسی را همين گور پريا رقم زد.
داستان را چه كرديد؟ بعد از گور پريا چه نوشتيد؟
حدود 7 تا داستان كوتاه نوشتم كه ابتدا در مجله اطلاعات هفتگی چاپ شد و بعدا با نام «دختر خوشگل دانشكده من» به انتشار رسيد. نام كتاب هم همين شد. (اين كتاب را روزنامه اطلاعات درآورد. بعدها البته با حدود بيست داستان كوتاه به وسيله ناشران مختلف چاپ شد.)
رمان چه؟ نوشته بلند؟
بعد از تويست داغم كن رمانی نوشتم به نام «ساكن محله غم» اين كتاب زمان پهلویها توقيف شد.
چه سالی؟
1343.
علت توقيف چه بود؟
من در آن به تمام شاخصهای جامعه حمله كرده بودم. اين كتاب زندگی زنان محله شهر نو را هدف گرفته بود...بخت من در نويسندگی اين بود كه روزنامه نگار بودم. يك روزنامه نگار عادت میكند سوژه را ببيند و بعد بنويسد. حوادث و قهرمانهای تمام رمانهايی كه نوشتهام را ديدهام و يا به نوعی در جريانش بودهام. تويست داغم كن سرگذشت خودم بود و گروهی كه شبها با هم بوديم و شلوغ میكرديم برای نوشتن «ساكن محله غم» دو ماه شبها میرفتم به شهر نو. لباس ژنده میپوشيدم و با چاقو كشها و لاتها و عربده كشهای شهر نو زندگی میكردم. آنها هم مرا پذيرفته بودند. هدفم اين بود كه از زندگی در آنجا به طور عينی ايده بگيرم. به همين جهت اين كتاب فوقالعاده سر و صدا كرد و با تيراژهای بالا به طور قاچاق چاپ میشد و هنوز هم گاهی قاچاقی چاپ میشود. اين نكته هم قابل ذكر است در دورهای كه ممنوع القم بودم قاچاقچيان ناجوانمرد كتاب صدها چاپ از كتابهای من به بازار سياه فرستادند.
از جمله پاورقیها خاطرتان هست؟
اغلبشان كتاب شده. مجموعا تا امروز حدود 28 كتاب از مخلص به چاپ رسيده كه اين هشت تای آخری و دو كتاب «تويست» و «ساكن محله غم» پاورقی نبودهاند.
چه میپرسيدند؟
بعد از انقلاب يك مقدار مجله جوانان را سياسی كردم. مصاحبههايی با بنیصدر و دريادار مدنی و ساير چهرههای شاخص وقت انجام داده بودم. آنها در پرونده من تاريخ اين مصاحبهها را ننوشته بودند. نوشته بودند اعتمادی با اين خائنين مصاحبه كرده است اما تاريخ مصاحبهها را ذكر نكرده بودند. مصلاً آن زمان آقای مدنی استاندار خوزستان بود و آقای بنیصدر در مجلس خبرگان و هنوز رييس جمهور هم نشده بود. خوشبختانه دو بازپرس پرونده من متوجه اين موضوع شدند و از آنجا كه با ادبيات و هنر هم آشنا بودند با من با احترام رفتار كردند. پروندهام با توجه به دلايلی سست و اين كهنه ارتباطی با مسايل مالی داشتم و نه شكايتی از من شده بود، مختومه اعلام شد ولی اين پرونده بیاساس مرا سالها خانه نشين و ممنوع القلم كرد...در هر حال از سال 59 تا 77 من تنها نويسنده ممنوعالقلم ايران بودم، نويسندگان ديگر بعضی آثارشان اجازه چاپ داشت و بعضیشان نه. مجله گردون نوشت ر ـ اعتمادی تنها نويسنده ممنوع القلم ايران است.
بخشهایی از مصاحبه علیرضا روشن در روزنامه همبستگی، مرداد 1384