مصاحبه کتاب قلمهای بیصدا
در سالن آرام یك آپارتمان با دیوارهاى سپید و تابلوهاى نقاشى متنوعى از طبیعت، دریا، جنگل و پل، برابر نویسندهاى نشستهایم كه براى سه نسل پیاپى از مردم ایران مىنویسد و با او از روزهاى رفته، از سالهاى پرهیاهوى نویسندگىاش كه با نخستین و جنجالىترین اثرش «توئیست داغم كن» آغاز شد حرف مىزنیم. با اینكه او براى سه نسل رمان نوشته، هنوز هم به قول یكى از روزنامهنگاران كه اخیرا با وى مصاحبه داشته «قد و قامتى استوار و حركاتى جوان دارد و بیش از آن، روحیه جوانانه و لبخندهاى فروتنانهاش در مخاطبش اثرگذار است».
با او از تولدش و سالهاى كودكى و نوجوانىاش مىپرسیم. لبخندى مىزند و مىگوید: «به قول سعدى بزرگى به عقل است نه به سال، باید اضافه كنم كه در برخوردهاى روزانهام با جوانانى روبرو مىشوم كه دلى پیر و فرسوده در سینهشان مىتپد، كهنگى در اندیشهشان و در برابر با مردان كهنسالى به گپ و گفتگو مىنشینم كه جوان فكر مىكنند و جوان مىاندیشند. بزرگترین آرزویم این است كه جوانان ایرانى همیشه جوان بیندیشند و در كار نوآورى و نواندیش باشند. در شرایط امروز جهان، نوآورى و نواندیشى جوان است كه جنبشهاى فرهنگى و تكنولوژیك پدید مىآورد».
در حالى كه اعتمادى از جهشها و جنبشهاى جوانان و نوآوریهاى زمانه ما حرف مىزند، به یاد نخستین داستان بلندش مىافتیم كه با عنوان عجیب و غریبش «توئیست داغم كن» به طرح و گفتمان تازهاى از نسل جوان آن روز ایران پرداخت. چنانكه رسم روزگار است هر ایده و فكر نو، با موافقتها و مخالفتها رو به رو مىشود و همین مسئله و تضادِ حاصل از نوآورى است كه توجه جامعه را به خود جلب مىكند. در مورد این كتاب كه نام روى جلدش از یك رقص غربى گرفته شده بود ولى داستان متن، فریادها و خروشهاى نسل جوان ایرانى را در تضاد با جامعه كهنه اندیش مطرح مىساخت، در همان زمان منتقد معروف كتاب «على اكبر كسمائى» در مقدمه «داستان» نوشت، شما فریادگر نسل جوانى هستید كه حق و حقوق خود را مطالبه مىكند و این قصه شما مرا به یاد اهداى جایزه كتاب جوان در پاریس به نام «بچههاى كوچكترین» مىاندازد كه قصه شما چیزى از آن كتاب كم ندارد. بعد مجله معروف ادبى آن زمان «راهنماى كتاب» با نقد مفصلى، این كتاب را به جامعه كتابخوان معرفى كرد. از اعتمادى دوباره سؤال مىكنیم در كدام بخش از ایران متولد شده و تحصیلاتش در چه رشتهاى بوده است. اعتمادى از پنجره آپارتمانش به قطعات شناورى كه بر سینه آسمان مىلغزد نگاه مىكند و در همان حال مىگوید:
«من در شهر لار، از استان فارس متولد شدم. سال تولدم در شناسنامه 1312 ثبت شده، كودكىام در آن شهر كوچك ولى با قدمتى دو هزار ساله، گذشت. دبستان را در آن شهر گذراندم. در آن سالها، هنوز هم در شهرهاى دورافتاده مكتب خانه وجود داشت، اما پدرم عاشق نوآورى بود و مرا به دبستانى فرستاد كه تازه تأسیس بود و من شش سال دوره ابتدایى را در آن دبستان گذراندم. زندگى در شهر كوچك لار براى من كه از شش سالگى با خواندن و نوشتن در متن خانواده آشنا شده بودم سخت مىگذشت، روزنامهاى به آن شهر نمىآمد، یك كتابفروشى داشت كه سى چهل كتاب بیشتر در قفسههایش نبود، آن هم كتب مذهبى. به سفارش پدرم، آقاى مروج، صاحب كتابفروشى، همه كتابهایش را به من مىداد و مىخواندم، ولى مصاحب و رفیق من از آن زمان تا امروز حافظ شیرین سخن بوده و هست. در كلاس چهارم ابتدایى، به روانى اشعار حافظ را مىخواندم، براى مادرم و خالهها و همسایهها فال حافظ مىگرفتم و برایشان با برداشتهاى كودكانهام تفسیر و تحلیل مىكردم».
مىپرسیم: «لابد از همان زمان هم مىنوشتید؟» مىگوید:
«همین قدر مىدانم كه همیشه از انشاء نمره بیست مىگرفتم. یادم هست در كلاس ششم دبستان انشایى نوشتم و بعد از خواندنش در كلاس درس، معلممان انشاء را از من گرفت و با خودش برد. من متعجب از حركت معلم انشاء، پیش خودم فكر مىكردم مرتكب چه گناهى شدهام كه انشاى مرا با اخم و تَخم گرفت و با خودش برد، دو ماهى گذشت، یكروز معلم انشاء همراه با مدیر به كلاس آمد و مرا صدا زد. یك جلد كتاب انشاء نویسى كه خاطرم هست نویسندهاش شخصى بنام سلیم نیسارى بود به من هدیه داد و گفت: این جایزه از تهران براى شما آمده است. بىانصاف حتى توضیح نداد كه چرا این جایزه در بین تمام شاگردان كلاس به من تعلق گرفته است. بعدها فهمیدم این جایزه بخاطر انشائى بود كه معلم انشاء آن را از من گرفت و برد.
پرسیدم: «پس، از آن زمان متوجه شدید كه استعداد نویسندگى دارید؟» اعتمادى كه پیداست به چاى علاقه دارد سومین لیوان چایش را مزه مزه كرد و گفت:
«نه! واقعا نمىدانستم چنین استعدادى دارم، معلم انشا هم مرا در جریان نگذاشته بود تا اینكه به تهران آمدیم».
از او مىپرسیم: «چه شد كه به تهران آمدید؟». مىگوید: «پدرم بازرگانى بود اهل ریسك و خطر، اغلب حتى طى یك سال مىدیدیم كه وضع مالىمان خوب و بد مىشود، باصطلاح بالا پائین زیاد داشت. در سال ششم دبستان بودم كه پدر بر اثر ورشكستگى لار را ترك كرد و عازم تهران شد تا بخت خود را در این شهر بیازماید. یك سال بعد، درست وقتى كه من دوره دبستان را تمام كردم مادرم مرا به تهران نزد پدر فرستاد و من در دبیرستان مروى تهران ــ در خیابان ناصرخسرو ــ مشغول تحصیل شدم و كمى بعد پدر، كل خانواده را به تهران منتقل كرد چون كار و بارش دوباره جان گرفته بود و تا امروز ساكن تهرانیم».
از اعتمادى مىپرسیم: «انشاء شما در دبیرستان چگونه بود؟». انگار نگاهش از پنجره آپارتمانش، دبیرستان مروى را با تمام خاطرههایش مىبیند و مرور مىكند.
«در سال اول تحصیلى، در زنگ انشاء، من هم مانند بقیه دانشآموزان انشایم را خواندم. زمانى كه خواندن انشایم تمام شد ناگهان متوجه شدم همكلاسیها برایم كف مىزنند، شگفتزده و در حالى كه از شرم سرخ شده و علت را نمىدانستم سر جایم نشستم و معلم كلاس آقاى دكتر حیدریان كه اگر زنده است سلامت باشد و اگر فوت كرده خدایش بیامرزد، بعد از زنگ پایان كلاس مرا خواست و گفت: پسر جان! تو استعداد نویسندگى دارى آیا كتاب مىخوانى؟ گفتم بله. من عاشق كتابم. ایشان چند كتاب به من معرفى كردند كه حتما آنها را مطالعه كنم. در آن زمانها وضع اقتصادى مردم به گونهاى نبود كه پول توى جیبى قابل ملاحظهاى به بچهها بدهند.